باور کنی یا نه،

با هزار امید آمده بودم

بدون هیچ لباس گرمی

پاییز را به تن کنم.

 

میانِ تلخیِ این روزگارِ بی مروت،

آمده بودم کمی عطر سیب را بچشم،

کمی طعم انگور را.

و فراموش کنم که جریان زندگی،
از بالا به پایین بود یا پایین به بالا!

 

فهمیدم که آلودگی هوای جهان؛

از دود سیگارهاییست که بی آنکه بفهمیم،
میان لب های زندگی جابه جا می شود

و سهم هر کداممان

لااقل یک نخِ نازکِ تلخ است!

 

من کنار دکه ی پیرمردی که بساطش

پر از سیاهی واکس و کهنگیِ یک صبح تکراری بود،

از مرغ های سحر خواستم ناله کنند!

 

میان آن همه آمدن و نماندن های تند،

هیچ رهگذری باور نکرد

که سردی یک نگاه

_آن هم در همچون صبح پر از انتظاری_

می تواند جان چند هزار انسان بی گناه را بگیرد؟!

 

من،

زیر کاج های بی تفاوت تهران،

سوزِ پاییز را نوشیدم و

قول گرفتم از صمیمیت سیالِ دو غریبه

که برای هم آواز رفاقت سر دهند و

مواظب همدیگر باشند!

 

آمده بودم تا بالی بگشایم؛

کلاغِ پیری بر تنِ اندیشه ام نشست،

و سنگینی اش

کالیِ احساس مرا به زمین انداخت.

 

/.///-/

تهران

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

معرفی عسل خام و خواص شگفت انگیز آن Gary Ashley دستگاه تصفیه آب فخر آموزش وبلاگ شخصی علی مردان ریگی Mimdesigner جهانی از آنِ من Shannon نصب پکیج شوفاژ دیواری و اسپلیت در شیراز